این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگ نامه ویرانی من است
امشب نه این که شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو ، غزلم٬ شور حال مُرد ،
بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مُرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیاه می کشانی ام
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب، محور یک رنگ بودن است
معیار مهرورزیمان سنگ بودن است
دیگرچه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش، نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را، بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام ،
من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مَسند پوچی نشانده اند
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هرآئینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی ،کَس نمی شود،
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرگ جز تازیانه نیست
حق با تو بود ، ماندنمان عاقلانه نیست
ما می رویم چون دلمان جای دیگر است،
ما می رویم هر کی بماند مخیر است
ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان ،
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
ما می رویم مقصدمان نا مشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می رویم ماندن با درد فاجعه است،
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
بر درب آفتاب پی باد می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم